Monday, July 22, 2013

94

غروبه
آسمون یه رنگ نارنجیه خوشگلی به خودش گرفته و من با گوشه چشم چپم ،رنگای آسمون و دنبال میکنم
حس غروب جمعه رو دارم
اون حسی که میدونی جمعه ست و هفته طولانی و تو راه داری اما خسته یی و هیچ انگیزه یی برای اومدن هفته و روزهای آینده نداری
اون حسی که به خودت میگی آخرش چیه
آخر زندگی سگی چی خواهد بود و تو چه جوری قراره از این میدون جنگ بیرون بیای و بخوای یه نفس راحت بکشی
چقدر باید بی تفاوت بشینی و بذاری تقدیر ببرتت به جاهایی که فکر هم نمیکردی وجود داره
حس تداخل احساس و عقل
منو دیوونه میکنه
دلم میخواد مغزم" وکیشن " بگیره بره دور اروپا یه 6 ماه بلکه راحت بشه
دلم میخواد من و احساسم دست تو دست هم بشینیم یه گوشه و فقط عاشق باشیم
دلم میخواد زندگی عوض بشه
با همه خوبی هایی که الان داره
خوبه ها
ولی ته دلم از اینکه اینهمه کارام و به تعوق میندازم لجم میگیره
همه ی خوبی هام و میریزم تو توالت سیفونم میکشم روش
همینکار و یاد گرفتم فقط
نادیده گرفتن استعدادام و زجر دادن خودم
و بی تفاوت بودت نسبت به عالم و آدم
تو سن من وقتی ندونی چی بخوای درد داره
دلم میخواد بچه بودم و وقتی ازم میپرسیدن بزرگ شدی میخوای چیکاره بشی
فقط میگفتم : " بزرگ که شدم دلم میخواد  بدونم چه گهی قراره تو زندگیم بخورم " این بزرگترین آرزوی هر بچه باید باشه
....

No comments:

Post a Comment